فردا چه میشود؟
نوشته شده در تاريخ شنبه 22 تير 1392برچسب:, توسط میلاد سهیلی |

دلش مسجدی میخواست با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند وپیرمردی که هرصبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگوید. دلش یه حوض کوچک لاجوردی می خواست و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است. دلش هوای محلی ای قدیمی را کرده بود با پیرزنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاه اما محله شان مسجد نداشت... فرشته ها که خیال نازک و ارزوی قشنگش را می دیدند، به او گفتند: حالا که مسجدی نیست خودت مسجدی بساز. او خندید و گفت:چه محال زیبایی! اما من که چیزی ندارم نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم. فرشته ها گفتند: این مسجد از جنس دیگر است، مصالحش را تو فراهم کن ما مسجدت را می سازیم. اما او تنها آهی کشید.. و نمی دانست هر بار که آهی می کشد، هر بارکه دعایی می کند، هر بار که خدا را زمزمه می کند، هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد، آجری بر آجری گذاشته می شود. آجر همان مسجدی است که آرزویش را داشت. و چنین شد که آرام آرام با کلمه، با ذکر، با عشق و با دعا، با راز و نیاز، با تکه های دل و پاره های روح مسجدی بنا شد.. از نور و از شعور مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش قطره اشکی. او مسجدی ساخت سیال و با شکوه و نا پیدا چونان عشق. و هر جا که می رفت مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی و شهر مسجدی.. آدم ها همه معمارند معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است.

مسجدت را بنا کن باشد قبل ازاین که آخرین اذان را بگویند.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.