مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
پسر ( مرد جوان )
جواب داد :
« فرصت کافی ندارم...
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
باید برایشان خانه ای بسازم ...
نیاز به سرمایه دارم ...»
پسر خوشحال شد...
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
دوباره درخت تنها ماند
...
...
و پسر بر نگشت
...
...
زمانی طولانی بسر آمد
...
...
پس از سالیان دراز...
در حالی برگشت
که پیر بود و...
غمگین و ...
خسته و ...
تنها ...
…. اما دیگر .... نه سیب دارم ....
نه شاخه و تنه
حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...
نظرات شما عزیزان: